نقدی بر شیوه های رایج آموزش ادبیات

در نوشته های پیشین به اهمیت و اهداف ادبیات پرداختیم. از سوءتفاهم هایی که در تعیین هدف ادبیات وجود دارد و از اهمیت زبان و نقش ادبیات در تفکر گفتیم . پیش از آنکه به نحوه ی مواجهه با آموزش و ادبیات بپردازیم باید به این نکته اشاره کرد که جدای از اهدافی که از آن یاد کردیم سیاست هاو باورهای زیربنایی  غلط زیادی در مراکز آموزشی خصوصا آموزش و پرورش وجود دارد که اوضاع  آموزش را به مراتب بدتر می کند.باور هایی که عمده ی آنها از مکتب رفتارگرایی نشات گرفته و فرضیات و باورهای اولیه ی ما در مورد یادگیری را تشکیل داده و  می توان آثار آن را در جزء جزء شیوه های آموزشی مدارس، مربیان و خانواده ها مشاهده کرد. در ادامه به برخی از این باورها خواهیم پرداخت.
نکته ی اولی که باید به آن اشاره کرد دانش محوری است،  آموزش مدارس ما حتی در سنین دبستان برپایه ی یادگیری تکنیک و دانش بنا نهاده شده. و مهارت، تفکر و … جایی در آموزش رایج مدارس ما ندارد. اساسا این نگرش  با آموزش و یادگیری (به معنای واقعی آن) در تعارض است و باعث سوء تفاهم های آموزشی در ذهن یادگیرنده می شود. اساسا ذات فعالیت ها و درس های مختلف، مهارت و تفکر محور است و هرکدام یک نوع از تفکر را پوشش می دهد و تقویت می کند مثلا فرصت و  جنس تفکری که در ریاضی  برای یادگیرنده شکل می گیرد با مواجهه ای که درسی مثل اجتماعی، ادبیات، هنر و … دارد متفاوت است.اینکه یادگیرنده و خصوصا کودک که در دبستان مواجهه ی اولیه با یادگیری دارد بدون ایفای نقش فعالانه،کشف و لذت مجبور به حفظ نکات، فرمول ها، ارزش ها و … می شود یک اتفاق فاجعه آمیز است که لذت کشف و شکل گیری تفکر در کودک را می کشد و نتیجه ای جز خمودگی، خستگی و بیزاری نیز در بر ندارد.
یکی دیگر ازعادت های آموزشی رایج  مدارس ما که به شدت یادگیری را بی معنا و زشت جلوه می دهد تمرین و تکرار است. تصور رایج مربیان و مدارس ما این است که کودک باید یک موضوع(دانش، فرمول و …) را آنقدر تکرار کند تا یاد بگیرد.
طبعا این شیوه لذت و انگیزه ای برای یادگیری بوجود نمی آورد . به همین دلیل و برای انگیزه دادن به یادگیرنده از سیاست هایی مثل نمره، جایزه، تشویق و تنبیه، رقابت و مقایسه استفاده می شود که هرکدام به نوبه ی خود فاجعه ای جدا را در آموزش رقم می زند. فرصت و مجال ما در این نوشته به ما اجازه ی ورود به این بحث و آسیب شناسی این سیاست ها را نمی دهد اما متاسفانه در هیچ کدام از این سیاست ها توجه به درک، لذت، یادگیری، انگیزه ی درونی ، خلق، بیانگری و … که ارزش های اصلی در یادگیری است دیده نمی شود.
در نهایت و در یک کلام باید گفت که فقط این هدف گذاری نیست که مساله و بروندهی اینچنین بوجود آورده بلکه شیوه ها، سیاست ها و نگاه های زیربنایی آموزش و پرورش ما و به تبع آن عموم مراکز آموزشی ما باعث از بین رفتن آموزش بصورت عام شده است و این فقط شامل ادبیات نیست.

شیوه ی سواد آموزی ( آنچه است و آنچه که باید باشد)

یکی از مهمترین اتفاقاتی که در دبستان برای کودکان می افتد سواد آموزی است. اگر سواد آموزی به معنای خواندن و نوشتن است و اگر خواندن برای درک و نوشتن برای ارتباط، ابراز و خلق یک نوشته است پس چرا دانش آموزان ما براساس آمارِ آموزش و پرورش( و بر مبنای آزمون تیمز و پرلز) درکی از خوانده هایشان ندارند. و چرا بزرگتر های ما حتی (که متاسفانه این مورد شامل دانشگاهیان ما نیز می شود) از نوشتن آنچه در ذهن دارند عاجزند. حالا سوال های دیگر بماند که چرا ما از کتاب لذت نمی بریم و چرا مثلا سرانه ی کتاب خوانی در جامعه ی ما نزدیک به صفر است و…

شیوه ی رایج مدارس ما در سواد آموزی برگرفته از شیوه ی فونیکس است. در این شیوه که خود از رفتارگرایی نشات می گیرد اعتقاد بر این است که وقتی یک موضوع یا شبکه پیچیده را به اجزای آن تبدیل کنیم و ابتدا مراحل ساده تر را به کودکان (یادگیرنده) بیاموزیم کودک بعد از مراحل ساده به مراحل پیچیده دست پیدا خواهد کرد و آن موضوع را یاد خواهد گرفت. همین رویه در شیوه ی سواد آموزی مدارس نیز قابل مشاهده است. بنا بر این فرضیه از آنجایی که زبان یک مقوله و شبکه ی پیچیده محسوب می شود ابتدا آن را به بخش های کوچک تر تبدیل کرده و تلاش می کنند با آموزش این اجزا زبان را آموزش دهند.  در شیوه ی فونیکس که همه ی ما با آن سروکار داشته ایم برای سواد آموزی ابتدا حروف را به کودک می آموزند. کودک با آوا ها و اَشکال آن مواجه می شود و با تمرین زیاد و تکرار نوشتن حروف  را می آموزد.بعد از  آموزش حروف تصور بر این است که کودک با چسباندن حروف به هم به کلمه دست خواهد یافت  و اینگونه  خواندن و نوشتن کلمات را یاد می گیرد. و اینچنین کم کم به خواندن ونوشتن خواهد رسید.

این شیوه شیوه ای است که همه ی ما در آن خواندن و نوشتن را آموخته ایم  و سالهاست که این روش بر کلاس های درسی ما تسلط دارد.  همه ی ما با آن آشنایی کامل داریم و البته با نتایج آن نیز مواجه شده ایم. اگرچه این شیوه به علت عادی شدن آن در سیستم آموزشی طبیعی به نظر می رسد ولی هریک از اجزا و پیش فرض های آن آسیبی مجزا به آموزش و ادبیات می زند.

همانطور که اشاره شد شیوه ی فونیکس یک شیوه ی جزء نگر است و چنین به نظر می رسد که در این شیوه اصل،اساس و هدف یادگیری فراموش شده است. اینکه چرا ما قرار است بخوانیم و چرا بنا است که بنویسیم؟ این شیوه آنقدر به اجزا می پردازد و آنقدر یادگیری را آزمایشگاهی می بیند که اساسا فراموش می کند که زبان یک عنصر معنا دار است و درک و فهم آن اساس شکل گیری آن است. در شرح و توضیح یکی از اشکالات اساسی این شیوه باید گفت که کودک اساسا درک انتزاعی ندارد و آنچه را که عینی است ( آنچه را که می بیند، لمس می کند و …) را می فهمد و حروف الفبا یکی از انتزاعی ترین مسائلی است که ما(چه بزرگسال و چه کودک) با آن مواجهیم. برای فهم این جملات تنها باید از خودمان سوال کنیم که ” آ ” چیست؟ و یا ” ب ” به چه معناست؟ آیا می شود “ج” را در دنیای بیرونی به کودکان نشان داد؟ باید گفت که حروف قراردادی زبانی  مابین اهالی آن زبان است . به عبارت ساده تر ” آ ” شکل قراردادی و نوشتاری آوایی است که با باز شدن دهان در حالتی خاص  بوجود می آید (البته قراردادی در بین فارسی زبانان!) . شکلی که حتی شاید معادل آن را حتی در زبان های دیگر به این کیفیت پیدا نکنیم .یعنی آواها در زبان های مختلف حدود و کیفیت متفاوتی دارند شکل حروف آنها که دیگر جای خود دارد. پس اساسا درک حروف کار پیچیده ای است که قطعا با این شیوه در کودکان اتفاق نمی افتد ولی مدارس ما کودک را مجبور می کنند که با تمرین و تکرار زیاد و نوشتن تعداد زیادی مثلا ” آ ” این حرف را یادبگیرد. حالا تصور کنید کودک باید بعد از یادگرفتن حروف با قرار دادن آنها کنار هم کلمات را بسازد. مثلا با قرار دادن و صداکشی ” آ ” در کنار ” ب ” به آب برسند. کودک براساس این شیوه آب را با کشیدن صدا می خواند و می نویسد ولی درکی از آب ندارد. انقدر کودک غرق صداکشی،شکل املایی و آوای آب است که نمی فهمد این همان آبی است که هر روز با آن دست و صورتش را می شوید و با آن مواجه است. و قطعا با این شیوه به خشکی هم نخواهد رسید چه برسد به آب!

وقتی یادگیری تا این حد برای یادگیرنده بی معنا باشد و ما براساس فشار، تکرار و تمرین، نمره و الزام و اجبار بخواهیم این موارد را به او آموزش دهیم به نظر شما چیزی از آموزش، ادبیات، تفکر و لذت که در نوشته های پیش از این به آن اشاره کردیم باقی می ماند؟ این تنها بخشی از دلایلی است که باعث می شود کودکان ما و در نهابت بزرگسالان ما علاقه ای به کتاب خوانی نداشته باشند.

نکته مهم دیگری که باید به آن اشاره کرد جزء نگری است. همانطور که اشاره شد در این شیوه برای ساده شدن، یک موضوع پیچیده  را به اجزای آن ساده می کنند و تصور می کنند که با یادگیری اجزا یادگیرنده کم کم به همه ی آن شبکه دست پیدا خواهد کرد. در مقابل این نگرش شیوه ی کل نگر است. شیوه ی شناختی در رد این مدعا می گوید درست است که “اجزاء” یک “کل” را می سازد اما “کل”، چیزی بیشتر از اجزای آن است. درست است که حروف کلمه را می سازد اما باید گفت کلمه چیزی بیشتر از حروف است. کلمه روح و معنایی دارد که حروف بصورت جزء جزد ندارد. برای شرح این گفته می شود اینگونه گفت که آیا شما اگر کلیه، روده، طحال، کبد و … انسان را بشناسید آیا انسان را شناخته اید؟ مثال مضحکی است انسان چیزی بیشتر از معده و روده است و قطعا درک انسان یک درک یکپارچه می خواهد نه یک درک جزیی و جزء جزء. پس اساسا کودک با یادگیری حروف (جزء) آن هم به این شیوه به درک معنا(کل) نخواهد رسید. و با یادگرفت آ و سپس ب به درک آب هم دست پیدا نخواهد کرد. درک آب وقتی اتفاق خواهد افتاد کودک در یک بستر معنا دار با این کلمه مواجه شود
در ادامه  و بخشی دیگر به سواد آموزی کل نگر و شیوه های آن خواهیم پرداخت.

مورد دیگری که باید به آن پرداخت همزمان بودن و درهم بودن اهداف آموزشی است اهداف متفاوت و سختی  که کودک را ملزم می کند در آن واحد  و در همان کلاس اول به مسایل مختلف توجه کند. کودک همزمان با حروف، شکل، آوا، املا،نوشتن، مداد به دست گرفت و … مواجه می شود. هرکدام از این موارد که همزمان اتفاق می افتد نیاز به مقدمه و پیش نیازهایی است که مثل خیلی چیزهای دیگر نادیده گرفته شده است و باز فشار این بی فکری و روش مضحک را کودک باید تحمل کند (مثل سایر سیاست ها و روش های آموزشی رایج آموزش و پرورش). و آنچه واضح است این است که ما نمی بینیم و یا نمی خواهیم ببینیم که چه بار و چه رنجی را با این شیوه ها بر کودکان تحمیل می کنیم و چشم هایمان را بسته ایم که نبینیم که این شیوه چه ویژگی ها و چه افتضاحی را در درون انسان ها به بار می آورد.

مورد دیگری که باید به آن پرداخت ارزش ها و اهدافی است که در ادبیات کلاسی ما رایج است. اگر از یک رهگذر بپرسید که در مدارس ما چه چیزی اهمیت دارد به سوادآموزی، املا، قواعد نگارشی،حفظ شعر، درک مطلب و … اشاره می کند. مواردی که هیچ کدام ارزش و اصالتی در ادبیات ندارد و باز فاجعه ای درکنار فاجعه های آموزشی دیگر می آفریند. در فرصتی دیگر به تک تک این موارد خواهیم پرداخت.

آنچه از این مطلب و نوشته نتیجه می گیریم این است که اگر هدف ما ادبیات است و هدف زبان و  ادبیات تفکر، پس این شیوه و سیاست هایی که در مدارس رایج و آموزش و پرورش ما جاری است به هرچیزی  منجر می شود جز ادبیات و تفکر. و باید به راه، سیاست ها و منش دیگری فکر کنیم. چون آنچه است با آنچه که باید باشد بسیار متفاوت است.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: